خدایا چرا هر چی بلا تو دنیاست باید سر من بیاد؟ حالا چه طوری این داغ رو تحمل کنم؟ تحملش به خودی خود اونقدر مشکل هست که منو به کلی افسرده و عصبی بکنه حالا این موضوع هم به غم از دست دادن دایی اضافه شده که چه طوری باید به عزیز بگم؟ خدایا… خدای بزرگ و خوبم خودت یه کاری بکن که بخیر بگذره.
نازنین خودتم می دونی که داری چرند و پرند به هم می بافی. قلب عزیز تحملشو نداره. اون طاقت نمیاره.
توی اتاقم گوشه ی تختم کز کرده بودم و ناخنامو تا ته جویده بودم و همه رو خون انداخته بودم.
به عزیز گفتم دارم روی یکی از تیزرهای شرکت کار می کنم ولی انگار زندگی خودمم یه کلاف سردرگمه که خودمم از پس باز کردنش برنمیام.
مامان و دایی دوتا بچه های عزیز بودند و عزیز به جز اون دوتا بچه ی دیگه ای نداشت. زمانی که همراه پدر و مادرم برای گذروندن طرح پدرم توی یکی از بیمارستان های رودبار به اون شهر رفتیم اون اتفاق وحشتناک خانواده ی منو ازم گرفت. هنوزم باورش برام سخته که مادر و پدرم توی اون زلزله کشته شدن و من به جز یه ترک کوچیک توی استخون پام آسیب دیگه ای نبینم و برای همیشه پیش عزیز بمونم. در واقع عزیز حکم مادرمو برای من داره.