مجموعه ای خیره کننده.
مرجعی استاندارد برای علاقه مندان به نمایش معاصر.
این مجموعه، هم برای نویسندگان و هم برای مخاطبین، هیجان انگیز است.
بعد از ظهری داغ و شرجی در ماه ژوئن. صحنه نمایی است از خیابان اصلی و فروشگاه بزرگ ترمینال در پس زمینه. انبوه جمعیت در حرکت اند. (بهتر آن است که تلاشی برای واقعی نشان دادن آن انجام نگیرد.) زن و مردی جوان روی جدول کنار خیابان با فاصله ی سه متر از هم در مرکز صحنه رو به تماشاگران نشسته اند؛ هر دو هیپی هستند. بهت آلود به جلو خیره شده اند، کاملا بی توجه نسبت به اطراف و با حالتی انزواجویانه. (در صورت تمایل می توانند در حالت استنشاق چسب (مواد) نشان داده شوند.)
چوب می چرخد و می چرخد تا این که با کناره ی پیاده رو برخورد می کند، سپس با صدای گرمپ گرمپ بالا و پایین می جهد و سرانجام به صورت افقی داخل جوی آبی که دو هیپی روی جدول آن نشسته اند، آرام می گیرد. در واکنش به صدا آن دو با ابروهایی در هم کشیده به جایی که چوب فرود آمده و سپس به بالا نگاه کنند تا ببینند چوب از کجا آمده است، اما واکنششان با توجه به خطری که در معرض آن بودند به نوعی فاقد سرعت عمل است. مامور مرد دوزخ از سمت چپ و مامور زن دوزخ از سمت راست صحنه وارد می شوند. نورافکن بر روی هر دو تابیده می شود.
مامور مرد دوزخ: (به پسر هیپی) بسیار خوب، بذار یه سوال ساده ازت بپرسم. می خوای با این چوب چه کار کنی؟ مطمئنم که هیچ هدف خاصی تو ذهنت نداری. پسر هیپی: علاقه ای به هدف ندارم. دختر هیپی: درسته. هدف داشتن دیگه تاریخ مصرفش گذشته. مامور مرد دوزخ: دقیقا. دیگه اهداف به اندازه ی یه ارزن هم نمی ارزن. پس چه طوره اجازه بدی چوب مال من باشه. به درد تو که نمی خوره. این فقط یه تیکه چوب خشکه. اما تا اون جایی که به ما مربوط می شه این یه بخش با ارزش از مدرکیه که به یه آدم به خصوص مربوط می شه... دختر هیپی: (غرق در رویا) اما هر کسی باید یه کمی داشته باشه.
در اوایل قرن بیستم و در اغلب کشورهای اروپایی، تمایزی میان نمایش های ساده و خیابانی با آثار جدی تر به وجود آمد.