در زمان سلطان محمود، زنی همراه کاروانی سفر می کرد. کاروانیان در رباط «دیر کچین» بار افکندند و آسودند. چون نیم شب شد دزدان آن چه را که آن زن با خود داشت ربودند. او به زحمت و رنج، خویش را به دربار محمود رساند و از آن بیداد که بر وی رفته بود تظلم کرد و گفت: یا مال من از دزدان بستان یا تاوان بده. شاه برآشفت و به تندی و تلخی پرسید: «دیرکچین» کجاست؟ پیرزن بی پروا و جسورانه جواب داد: ای محمود! که خویش را جهانگیر و جهاندار می پنداری. ولایت چندان بگیر که بدانی کجا زیر نگین داری، و نگهبانی آن توانی. محمود از آن سخن که گفته بود پشیمان و شرمسار شد. به خویشتن آمد، به نشان تقصیر و تامل لب به دندان گزید، از زن ستم رسیده پوزش طلبید و گفت: راست گفتی و مرا هشیار و بیدار کردی. پادشاهی که بر مردم ستم روا دارد یا دزدان و ستم پیشگان را بر خلق مسلط دارد، نباشد بهتر؛ آن گاه فرمان داد که دزدان را بگیرند، مال پیرزن را بستانند و به وی باز دهند.