چقدر دلم می خواهد بخوابم، سرم را آرام و آهسته بگذارم روی زانوی کسی که نمی شناسم، دستش را با محبت بکشد روی سرم... دلداریم ندهد، نصیحت هم نکند، اصلا نپرسد که کیستم و دردم چیست، چشم های اشکبارم را نبیند، هیچ وقت دوست نداشتم و ندارم که کسی اشکم را ببیند، صدای هق هق گریه ام را هم نشنود و نپرسد این همه اشک برای چیست، دلش هم برایم نسوزد، دست دیگرش را بگذارد روی شانه ام و گرمای وجودش را به شانه های همیشه سردم منتقل کند. با خودش نگوید حاصل این سفر دور و دراز چه بوده است. زن و مرد بودنش هم برایم فرقی نمی کند، برای او هم فرقی نکند. چقدر خسته ام! انگار تمام این سال های دور و دراز را بیهوده دویده ام و به هیچ جا نرسیده ام. قلبم از این همه بی حاصل تپیدن خسته است و می خواهد خودش را از قفسه ی سینه ام بیرون بیندازد امّا نمی تواند، چون اسیر است.