1. خانه
  2. /
  3. کتاب بازی ها و لحظه ها

کتاب بازی ها و لحظه ها

نویسنده: حسن احمدی
3.9 از 1 رأی

کتاب بازی ها و لحظه ها

رمان نوجوان امروز
Baziha Va Lahzeha
٪15
19000
16150
درباره حسن احمدی
درباره حسن احمدی
حسن احمدی متولد سال 1338 ، نویسنده ی داستان های کودک و نوجوان است. حسن احمدی جزو نخستین هنرمندان سال های شکل گیری حوزه ی هنری است. از همان سال ها داستان نویسی را آغاز کرد و فارغ التحصیل رشته ی فیلمسازی از دانشکده ی صدا و سیماست.
از سال 1373 تا اردیبهشت 1386 سردبیر ماهنامه باران ، برای گروه سنی نوجوانان بود ، همزمان به کار نویسندگی و تهیه کنندگی در سیمای جمهوری اسلامی مشغول بوده . وی از آغاز شکل گیری ماهنامه ی سروش نوجوانان تا سال 1373 با این مجله همکاری داشت . از سال 1365 تا 1373 مسئول بخش داستان سروش هفتگی بوده . بعضی از داستان های منتشر شده در این هفته نامه را در سه مجموعه ی داستان - تالیف و ترجمه- گردآوری و منتشر کرده است . سردبیری دو هفته نامه ی احسان ، 14 شماره. ماهنامه ی سیب سفید 16 شماره تا سال 1388، دوهفته نامه دوست نوجوان 16 شماره 1388از دیگر کارهای مطبوعاتی ایشان است. احمدی با نشریات مختلف در زمینه های ادبی و هنری و ... همکاری داشته است. طراحی بیست هفته نامه با عنوان  " محله ما " برای بیست منطقه ی تهران در سال1373 که تهران شامل بیست منطقه ی شهرداری بود ، از جمله کارهای اوست. بعد از شکل گیری هفته نامه های همشهری محله مدتی به عنوان سردبیر ارشد چهار منطقه ی جنوب تهران با این نشریات همکاری داشت . مدتی نیز مسئول بخش ادبیات بنیاد شهید بود که در آن سال ها مجموعه ی غنچه ، بچه های شاهد دوجلد، و شقایق  مجموعه ی بزرگسالان را با نام  احسان الف  گرد آوری و منتشر کرده است. 
قسمت هایی از کتاب بازی ها و لحظه ها

مادر بزرگ به پله ی آخر رسیده بود. قدم تند کرد و در حال باز کردن در اتاق با خود گفت: نکنه باز این نخودی غیبش بزنه؟ چشمش که به جواد افتاد نفس راحتی کشید. گفت: «احمد علی، من این را مثل اولش از تو می خوام مادر. به کارهای بابات دیگه اعتقاد ندارم. باور کن رفتن میلاد و اون پسر به اهواز هم کار خودشه. نمی دونم چرا این روزها حرف های عجیب و غریب تحویلم می ده. جون به سرم کرده مادر.» جواد که هم چنان با اسباب بازی کوچک روی صندلی بازی می کرد با نگاه به مادر بزرگ گفت: «مامان جون با خودتون چی می گین؟» مادر بزرگ در حال رفتن به آشپزخانه گفت: «هیچی مادر، هیچی نخودی من.» در یخچال را که بست ظرف خامه و پنیر را روی میز گذاشت. به طرف نخودی برگشت، خم شد، جواد را آهسته بوسید و گفت: «من اگه جای مامان و بابای تو بودم ترجیح می دادم همیشه همین اندازه بمونی. خوشمزه و شیرین، با نمک و نقلی.»

اولین نفری باشید که نظر خود را درباره "کتاب بازی ها و لحظه ها" ثبت می‌کند