من هم مثل هولدن دوست ندارم مدل دیوید کاپرفیلدی خیلی وارد جزئیات شوم و شر و ور به خوردتان بدهم؛ هرچند حس میکنم اگر کمی دربارۀ والدینم بدانید حتی برایتان جذابتر از خواندن دربارۀ خودم است. پدرم در بروکلین به دنیا آمد که در آن زمان سراسر مزرعه بود. او توپ جمع کن بازیکنان کهنهکار بیسبال بروکلین، دغلکاری حرفهای در قمار و دلال شرطبندی بود. پدرم یهودی کوتاهقد سرسختی بود که پیراهنهای هوسبرانگیز میپوشید و موهایش را به سبک جرج رافت روغن میزد و عقب میداد. او که حتی وارد دبیرستان هم نشده بود، در شانزده سالگی ملوان بود و برای جوخۀ آتش در فرانسه کار میکرد و در آن زمان آن ها ملوانی امریکایی را به جرم تجاوز به دختری محلی کشته بودند؛ تیراندازی حرفهای و مدالآور که همیشه عاشق این بود که ماشه را بکشد و تا آخرین روز زندگیاش وقتی با کلهای پر از موهای نقرهای و دید 22 از 100 مرد، تپانچهاش را همراه داشت.
پدرم برای پدربزرگم پادویی میکند و یک روز وقتی چند کیسه قهوه را بهزور به این طرف و آن طرف میبرد، از کاخ دادگستری عبور میکند و پایین پلهها با کید دراپر، یکی از اراذل و اوباش آن زمان، برخورد میکند. کید را سوار ماشین پلیس میکنند که ناگهان یک آدم بی ربط به نام لوئی کوهن روی سقف ماشین میپرد و چهار گلوله به سمت پنجره شلیک می کند و این ها در حالی اتفاق میافتد که پدرم ایستاده است و به این صحنه نگاه میکند. پیرمرد این قصه را بارها بهعنوان قصۀ شب برایم تعریف میکرد که البته بسیار جذابتر از قصههای چهار خرگوش کوچولو به نامهای فلاپسی، ماپسی، دمپنبهای و پیتر بود.
تابستانهای بابا در ایالتهای شمالی یکی دیگر از سری داستانهای شبانه بود. او چقدر این زندگی را دوست داشت؛ لباسهای پرزرق و برق، درآمد فراوان روزانه، زنان جذاب. سپس او مادرم را میبیند. اینکه پدرم چطور میتواند با نتی کنار بیاید، رازی سربه مهر است. این دو شخص درست مثل هانا آرنت و ناتان دیترویت نقطۀ مقابل هم بودند. آن ها درمورد همه چیز بهاستثنای هیتلر و گزارشهای مدرسۀ من اختلاف نظر داشتند. گاهی از خودم میپرسیدم چطور میشود که با وجود این همه زدوخوردهای کلامی هنوز هفتاد سال است که متأهل ماندهاند. ایمان دارم که یکدیگر را به روش خودشان دوست داشتند، روشی که شاید فقط برای برخی از قبایل شکارگر سر در جزیرۀ بورنئو قابل فهم است.