ما راجع به خودمان، خیلی بیشتر از آنچه جرأت اعترافش را داشته باشیم، می دانیم، اعترافی که جز در لحظات باشکوه ظهور حقیقت، در عشق و در نفرت، در تولد و مرگ به زبان نمی آید.
به جز این لحظات نادر، زندگی ما انگار سفری طولانی است برای دور شدن از حقایقی که آن ها را به خوبی می شناسیم، برای دور شدن از گذشته و آینده ، از آنچه بودیم و بودنی که قرار است دوباره به آن برگردیم.
در این سفر، فکر منطقی، راهنمای ما است. مربی ما است؛ اما دیگر نه. این شناخت، شناخت ذاتی، نتوانسته فکر منطقی ام را قانع کند که هرچه می بینم، حقیقت دارد.