گرچه نسل من خیلی بیشتر از نسل های قبلی زندگی می کند، دوستانم اخیرا مثل مگس هایی کوچک به زمین افتاده اند. مشکل ما این است که نگران هستیم بیش از حد زندگی کنیم و سر از آسایشگاه سالمندان دربیاوریم، یا این که به باری سنگین بر دوش همه تبدیل شویم.
«الیویا، دلیلی وجود داشت که خواهر کاترین و مادرت، هیچ وقت نامی از پدر بچه اش نبردند.» الیویا گفت: «کاترین این کار را نکرد اما مادرم، چرا.»
دکتر کلی هادلی منتظر ماند تا در دفتر کار خصوصی اش بسته شود، سپس تلفن را برداشت و شماره ای را گرفت که تعداد اندکی از آن خبر داشتند. وقتی صدایی آشنا جواب داد، او زمان را با مقدمه چینی هدر نداد. «دقیقا همان چیزی است که از آن می ترسیدم. الیویا را می شناسم... او می خواهد دهان باز کند.»