کلارک که به ملکه ی تعلیق مشهور است مثل همیشه جادوگری می کند.
با پیچ های غیر منتظره ی داستانی، شخصیت های دوست داشتنی و روایتی واضح کلارک بار دیگر جادویی ادبی می کند.
شخصیت های خیلی زیادی دارد و هر کدام به شیوه ی مجزایی طراحی شده اند که فقط کلارک می تواند شخصیت واقعی روی کاغذ بیافریند.
کیت کانلی امیدوار بود بتواند بی قراری و اضطرابی را که در مورد قرارملاقات قبل از سحر با گاس در موزه ی مجتمع کارگاه حس می کرد، پنهان کند. او شام را با پدرش و آخرین دوست دخترش در کافه ی جدید و مدرنی به نام زون در بخش شرقی منهتن خورده و در طول صرف پیش غذا به گفتگوهای ساده ای که معمولا به راحتی هنگام روبه رو شدن با کسانی بر زبانش جاری می شد که عنوان طعم لحظات را برای آنان انتخاب کرده بود، مشغول شده بود.
کیت به گونه ای تمسخرآمیز فکر کرده بود که این دختر از دیگران احمق تر است. پدرش که کیت به خواسته ی خودش او را داگ صدا می زد، آن شب مثل همیشه خوش مشرب و دوست داشتنی بود، هرچند تا حدودی ساکت به نظر می رسید. کیت در طول شام نزد خود اعتراف کرد که پدرش را مانند یکی از داوران برنامه های مسابقات تلویزیونی مورد قضاوت قرار داده است.
او مردی جذاب و تقریبا شصت ساله بود و کیت اعتقاد داشت پدرش شباهت زیادی به هنرپیشه ی افسانه ای گریگوری پک دارد ولی به خود یادآوری کرد بسیاری از افراد همسن او درکی واقعی از این مقایسه ندارند، مگر اینکه مثل او عاشق فیلم های کلاسیک باشند. و بالاخره از خود پرسید آیا اینکه پای گاس را به ماجرا کشیده بود، اشتباه بود؟
داستان های جنایی، یکی از قواعد اساسی قصه گویی را به آشکارترین شکل نشان می دهند: «علت و معلول»
این دسته از کتاب ها، ضربان قلب مخاطب را به بازی می گیرند و هیجان و احساس ورود به دنیایی جدید را برای او به ارمغان می آورند.
عالی بود اصلا نمیشد پایانش رو حدس زد