موقع رفتن فرارسید و لاری در زمان خداحافظی به گریگ گفت: بهتره صورتتو بتراشی. اما بدون من تو رو به خاطر خودت و وجودت دوست دارم و این مسائل برام مهم نیست. در حالیکه دور می شد گفت: تو با این دماغ قشنگت و با این چونه پر انرژیت برام خیلی دوست داشتنی هستی. دو مرتبه برگشت او را بوسید تا اینکه گریگ تا دم در او را دنبال کرد و پشت در به وی رسید، او را در بغل گرفت و بلندش کرد و فشارش داد، لاری از این رفتار او بی اندازه ناراحت و دل شکسته شد. و در حالی که اشک می ریخت و داد می زد، با لگد گریگ را به عقب پرت کرد.
داستان که طبق معمول همه داستانهای ماری هیگینز کلارک عالیه ولی ترجمه بسیار افتضاحی داره، نه جمله بندی درست، نه فصل بندی(مثل سایر کتابهای کلارک)، نه روان نویسی داشت، بعضی جملات خودمانی و بعضی بسیار ادبی نوشته شده و خلاصه حیف این کتاب که توسط این مترجم ترجمه شده!
داستان جالبی داشت 👌