بالداچی با سرعتی طوفانی، داستانش را جلو می برد.
کتابی فوق العاده لذت بخش.
داستانی هیجان انگیز و پرتعلیق.
اسم من کنستانتین بود. حالا دیگه برای من و خانوادم خیلی دیر شده. حالا دیگه همه مون مردیم. همسرم، سه تا بچه هام، همه مردن. من رو فراموش نکنین، همین طور دلیل مرگم رو. نذارید خون خانواده ی من پایمال بشه.
او فهمید که به چیزی بیش از معجزه نیاز است. برای این کار، به مداخله ی الهی به علاوه ی شانس به علاوه ی عنصری ناشناخته از خرد کیهانی نیاز بود.
داشت می رفت پیاده روی. در واقع، مردم عادی به پیاده روی می رفتند. سران میلیاردر شرکت های بزرگ، خیلی بالاتر از طبقه ی پست و عوام، پرواز می کردند.
این دسته از کتاب ها، ضربان قلب مخاطب را به بازی می گیرند و هیجان و احساس ورود به دنیایی جدید را برای او به ارمغان می آورند.