گاهی، نا آگاهی بزرگترین هدیهی کائنات است...
یک ماشین سر چهاراه کنار میلان برگ، توقف کرد. او روی صنلی عقب ماشین دختر بچهای را دید که با چشم گریان کاغذی را به شیشهی ماشین چسبانده است، احتمالا درخواست کمک بود، میلان فهمید که آن دختر بچه در خطر است، اما نتوانست متن روی کاغذ را بخواند. وقتی که میلان تصمیم گرفت به جستجوی آن دختر برود، می بایست راه کابوس واری را پیش می گرفت که در نهایت به حقایق وحشتناکی منتهی میشد: گاهی حقیقت، وحشتناک تر از آن است که بشود با آن به زندگی ادامه داد.
من بقیه کتابهای ترجمه شده این نویسنده رو بیشتر از این کتاب دوست داشتم.این کتاب جذابیت کتابهای قبلی نویسنده رو نداشت.کتابهای در قرنطینه و درمان و مرد آرایشگر کیفیت بالاتری نسبت به این کتاب دارند.
ترسناک بود، ترسناک و یکم چندش آور.... جنایی و معمایی آخرش دیگه واقعا گیج میشی