من خیلی آهسته و به تدریج راههایی کشف کرده ام که بی نگرانی و اضطراب بنویسم. وقتی که جوان بودم هر کار جدی تا مدت درازی شاید مدت بسیار درازی بیرون از حدود توانایی ام به نظرم می رسید. خودم را به یک حال عصبی می انداختم، از ترس این که آن کار هرگز سرانجام نگیرد. بارها شروع به نوشتن می کردم، و دلم راضی نمی شد نوشته ام را پاره می کردم. سرانجام دریافتم که این گونه تلاشها وقت تلف کردن است. معلوم شد که بعد از آن که درباره کتابی در باب فلان موضوع اندیشیدم و مقدمتا خوب جوانب آن را به نظر آوردم، به یک دوره پختن و پروراندن مطلب در ذهن نیمه هشیار احتیاج دارم که شتاب در آن جایز نیست و اندیشیدن به عمد در آن، اگر هم اثر کند. اثر بد می کند. گاهی پس از چندی می دیدم که اشتباه کرده ام و آن کتابی که در نظر داشته ام نخواهم توانست بنویسم. ولی غالبا بختم بیشتر یاری می کرد. پس از آن که بر اثر اندیشیدن بسیار سخت مسئله را در ضمیر ناهشیارم می نشاندم، مطلب به طور پنهانی رشد می کرد تا آن که ناگهان راه حل مسئله با روشنی خیره کننده ای ظاهر می شد، و فقط می ماند اینکه بنشینم و آنچه را به صورتی الهام مانند بر من آشکار شده بود بنویسم.
عجیب ترین مورد این روش، و موردی که باعث شد من بعدها به این روش متکی شوم، در آغاز سال ۱۹۱۴ پیش آمد. من تعهد کرده بودم که در مجالس درس لوول در بوستون مدرسی کنم، و موضوعی که انتخاب کرده بودم « دانش ما از جهان خارجی » بود. سراسر سال ۱۹۱۳ را درباره این موضوع اندیشیدم. وسط سال تحصیلی در اتاقم در کمبریج، موقع مرخصی در مهمانسرای دنجی در قسمت علیای رود تمز، درباره موضوع درسم می اندیشیدم، به چنان شدتی که گاه نفس کشیدن از یادم می رفت و نفس زنان از آن حال درمی آمدم، انگار که از کابوس وحشتناکی بیدار شده ام. اما هیچ نتیجه ای نداشت. به هر نظریه ای که به فکرم می رسید ایرادهای کشنده ای وارد بود. سرانجام نومید شدم و برای گذراندن عید کریسمس به رم رفتم، بدین امید که در تعطیلات تجدید قوایی بکنم. در آخرین روز سال ۱۹۱۳ به کمبریج برگشتم و، با آنکه تمام مشکلاتم هنوز لاینحل بود، چون فرصت کوتاه بود ترتیبی دادم که درسم را به بهترین وجهی که می توانستم به تندنویسی تقریر کنم.