تمام جسارتم را جمع کردم و روی لبۀ پشت بام ایستادم. داشتم به فرشته و مریم فکر می کردم که فریده از اتاق بیرون آمد و با گریه خواهش کرد که بروم کنار. قسم می خورد که از زندگی ام بیرون می رود. پدر و مادرم هم توی حیاط آمدند. پدرم هم ناسزا می گفت و هم دلداری ام می داد…