خواهش کردم که برود؛ اما هرچه تقلا کردم اصلا گوشش بدهکار نبود تا جایی که دیگر نتوانستم هیچ حرکتی کنم. مرتب می گفت: «نامردی می کنی.» آن قدر گفت و گفت تا خسته ام کرد. اصلا نمی دانستم دارم چه کار می کنم. وقتی به خودم آمدم تمام وجودم را نفرت پر کرده بود. دلداری ام داد و گفت…