-ببین احمد جان، من تمام حرفام رو زدم. از نظر من اون می تونه هم شوهر مناسبی برای خواهرت و هم یه داماد خوب برای خانواده ت باشه. می تونه توی سختی و گرفتاری به پدرت کمک کنه. تازه این مسئله دیگه تموم شده س. -می دونم که به بابام پول داده. مشکلی نیست. پولا رو بهش پس می دیم. من با خودم مقداری پول آوردم. با همون، مادرم رو می برم دکتر و اگه چیزی ازش موند، مقداری از قرضا رو پرداخت می کنم. بعدش هم که خدا بزرگه. حرف که به اینجا رسید، مش غلام شلنگ قلیان را با ناراحتی روی تخت انداخت و از جایش بلند شد که برود. نزدیک در قهوه خانه که رسید، نگاهی به من کرد و گفت: «ببین احمد! دوست ندارم دل خوری و ناراحتی به وجود بیاد. برو سرکارت و چند روزی فکر کن. منم با آقا رحمت صحبت می کنم که چند روزی صبر کنه. حالا خودت می دونی.» و از قهوه خانه بیرون رفت. من هم رفتم بیرون. بچه ها منتظرم بودند. تا غروب توی روستاهای اطراف گشتیم. هوا داشت تاریک می شد که به خانه برگشتم و گفتم که با مش غلام صحبت کردم. از بابا خواستم پول آقا رحمت را بهش پس بده و به مادر گفتم آماده باشد تا فردا برویم دکتر. صبح زود بعد از صبحانه با هر بدبختی و مصیبتی که بود، مادر را بردم دکتر. قرار شد یک ماه دارو مصرف کند و بعد از آن آزمایش بدهد. وقتی برگشتیم روستا، غروب شده بود. کمی دیگر با پدر و مادرم صحبت کردم و به زینب دلداری دادم و آماده شدم که همان شب برگردم سرکارم. موقع رفتن آدرس محل کارم را به زینب دادم و ازش خواستم که اگر مشکلی پیش آمد یا کار مهمی داشت، برایم نامه بنویسد و بدهد به دوستم رسول.