مدرسه تعطیل شده بود... قرار بسیار مهمی داشتم و حالا خیابان مملو و از دخترها و پسر بچه هایی بود که از دبیرستان دخترانه و دبستان پسرانه ی واقع در مسیر حرکتم، راه عبور و مرور را نسبتا مسدود و حرکت را بخصوص با ماشین سخت می کرد... خدای من به گمانم هیچ چیز در زندگی شهرنشینی به اندازه ی مسئله ی ترافیک آدم را عصبی و ناراحت نکند... آخر اینهمه ماشین برای چه این وقت از روز در خیابان است از سرما، گرما، فصل مدرسه، فصل تعطیلی... آخر مردم از جان خیابان چه میخواهند.. فیروزه حالش اصلا خوب نیست... و من خیلی زود باید به بیمارستان برسم... وگرنه... آه خدایا ممکن است دیر شود.