گفتمش: تو کیستی؟
گفتا: عشق!
گفتم: چیستی؟
گفت: آتش و خاکستر. تاریکی و نور. درد و درمان.
گفتم: به چه کار می آیی؟ جواب داد: بسوزانم و خاکستر کنم. سپس به تاریکی ببرم و نور دهم. درد دهم و درمان کنم.
گفتم: باید از تو ترسید؟ خندید و گفت: آری باید از من ترسید.
گفتم: اگر به دل راه پیدا کنی چه؟ گفت: دیگر نمی شود کاری کرد در آن صورت مبتلا شدی. گفتم: پس چه کنم؟ پاسخ داد: هیچ نظاره گر ریشه هایم باش که در تار و پود وجودت جان می گیرد و بالا می رود.
پرسیدم: چگونه می شود تو را از دل بیرون راند؟ باز خنده ای کرد و گفت: دیگر نمی توانی مرا از دلت بیرون کنی چون دردی هستم که خود نیز درمانم اگر بیرون بروم دلت خواهد مرد تو خودت هم از بودن من لذت می بری. چشمانم را بستم و دریچه ی قلبم را گشوده و گفتم: پس به خانه ات خوش آمدی ای عشق!