پدر، مادر و پدرناتنی ام هر سه دکتر هستند. ولی نه آن دکتری که بتوانند وقتی مریض می شویم ما را درمان کنند. مادر و پدر ناتنی ام "سم" درجۀ دکترای انسان شناسی دارند و در دانشگاه تدریس می کنند. پدر واقعی ام هم دکترای رفتار با حیوانات را دارد. او زیست شناسی است که در مورد رفتار فیل ها در کنیا تحقیق می کند. پدرم می گوید، لقب دکتر به معنی "آموختن بیشتر و عمیق تر مطالب" است و تنها فایدۀ خطاب کسی با نام دکتر یا امثال آن احترام کاذب است. پدرم می گفت: «داشتن دکترا به این معنی نیست که همه چیز رو می دونی. درواقع خیلی از مواقع دقیقا برعکسه. آدمای احمق زیادی رو می شناسم که اتفاقا دکتر هم هستن...» سم می گوید: «پدرت مخش عیب داره.» او همیشه پدرم را تحقیر می کند، این کارش خیلی عذابم می دهد. نمی دانم با این گفته ها می خواهد چه چیز را ثابت کند. همیشه می گوید: «جاکوب به من ربطی نداره ولی از این که پدرت به خاطر تو هم که شده نیویورک نموند، خیلی عصبی می شم....» ولی معمولا چیزی نمی گویم، با وجود این که سم در کنار من است و با هم در یک آپارتمان در نیویورک زندگی می کنیم هیچ احساس عاطفی نسبت به هم نداریم. فکر می کنم شاید سم از جمله همان دکترهایی است که پدرم در موردشان صحبت می کند. پدرم همیشه این جا در کنارم است اما نه بصورت فیزیکی...