تو نبودی و ندیدی که اسب افلیجت را زیر تیغ آفتاب نیمه ی مرداد چطور هشت مرد روی زمین کشیدند و بردند کنار رودخانه تا خروش آب و سنگ تمام کند حقارت اسبی را که روزی با تو به جای شیهه کشیدن می خندید. گفته بودند هیچ چیز مثل اسب زمین گیر دل آدم را نمی سوزاند صاحبش هم که گم شده باشد بدتر. می گفتند اسب هایشان از غم این فاجعه لال شده اند و سال به سال شیهه نمی کشند.
خودش هم قبول کرده بود رها شدن را در آب. گمان می کرد که جریان رود او را به تو می رساند و زودتر از همیشه تمام می شود کابوس افلیجی اش. تقلا نکرد تا در موج نمیرد. آرام به سوی تو آمد. کمی بعد دیدم که چطور صخره اول سرش را منهدم کرد و همان هشت مرد چه فغانی سر دادند کنار آن رود خونی و چه شیهه ای موج انداخت بر رود...
حالا برایم نامه بنویس و بگو در ساحل کدام دریا به سوارکاری روزهای اردیبهشتی فکر می کردی آن روز نیمه ی مرداد؟...