دختر و پسری بالای سرم ایستاده اند. هر دو جوان و کم سن وسال اند. از زیبایی دختر یکه می خورم. خم می شود و انگشتش را روی قبرم می گذارد. موهای طلایی اش را باد با لذت به دست می گیرد نوازش می کند به حرکت درمی آورد و دوباره روی شانه اش می ریزد.
«نسبت نزدیکی با شما داشتن؟»
«خودم ام...»
ناباورانه نگاهم می کند. چشم های عسلی زیبایش مردد می ماند بین من و سنگ قبر.
«بیست ساله این زیر خوابیدم.»