داستان از این قرار است که سلیم در یک غروب سرد پاییزی از سر کار به خانه برمیگردد که کسی سر راهش سبز میشود و میگوید که راهش را گم کرده و نمیتواند به خانه بازگردد. از سلیم میخواهد که لطف کند و او را به کولش بگیرد...و این سرآغاز سرگذشت سلیم و دوالپاست. اما قرار بر این روال نمیماند. موجود غریب شعبدههای بسیار در آستین دارد و گفتنیها و راز و رمزها در دل و زبان. او مرزهای گذشته و حال و آینده را درمینوردد و پای جوان را به ماجراهای بسیاری میکشاند که شاید زمان بیشتری بخرد. سلیم اما در این میان به دنبال سرنخی است که شاید مفری و راه گریزی بیابد از تنگنایی که دچارش شده...
کتاب پنج باب در رجعت سلیم و دوالپا