آن شب که خواهر لیلا آمد، خوب یادم است. هیچ یادم نمی رود، زمستان بود. با مانتوی چرمی، شلوار چرمی، یک مقنعه ی ساتن چرم، کفش چرمی مشکی ساق بلند... یک جذبه ی خاصی داشت. وقتی آمد، همه ی ما زبان مان بند آمده بود. من که معمولا به خانم ها نگاه نمی کنم، دوست داشتم یک همچین خانم خلافی را بایستم قشنگ نگاه کنم. ظاهرش خیلی خلاف بود. کلی سوغاتی برای مادرش، لیلا و خواهر زاده هایش آورده بود. سریع دخترهای آنجا برایش منقل آماده کردند. مانتو را در آورد. زیر مانتو پیراهن و شلوار پوشیده بود. کمربند اسلحه را باز کرد. دانه دانه اسلحه ها را در آورد. تجهیزات خودش بود. همه را کنار خودش گذاشت. تازه از عراق رسیده بود. منقل را جلویش گذاشتند. یک لحظه سرش را بالا آورد و گفت: من شما را جایی ندیده ام؟
کتاب خاطرات زمین سوخته