به تصویر بی حرکت بیرون نگاه می کنم. سبز، زرد و خاکی اخرایی. نسیمی نمی وزد. آفتاب سوزان، در همهمه ی سیرسیرک ها، زور آخرش را می زند. هیچکس نیست. من مانده ام و این قطار خسته از یک عمر بار سنگین مسافر. ایستگاهی خالی و روستایی که از اینجا معلوم نیست. از کجا بدانم که هست اصلا؟ تنها چیزی که می بینم، علفزار، خط های افقی پی در پی دشت و تپه هایی ا ست که آن دورها، زمین و آسمان را از هم سوا کرده .