- روز به روز زودرنج تر و خام تر می شیم. زندگی ما رو نمی پزه، پر نمی کنه. تجربه همیشه می لنگه. وگرنه به من چه که خودمو بندازم وسط و بین مغزهای شما و پس افت یه مغز دیگه دلالی کنم؟ خوب یا بد، زشت یا زیبا، هر کسی به قدر شعورش سهم می بره (مکث. با کمی خشم و تندی) باید پا به پای من اومده باشی، چیزایی رو که من دیده م و چشیده م دیده و چشیده باشی، تا اونوقت بتونی این دروغا رو باور کنی. وگرنه ته دلت بخند! هرهرهرهر! (مکث) پیشنهادی به نظرم رسید. به هر حال شما باید بپرین. اما نه بال لازمه نه پا. این کار، این پرش با چشم و ذهن باید صورت بگیره. چشماتونو خوب باز کنید، و بلکه بدرونید، اینطور! (چشم هایش را می دراند.) و بعد… هه هه هه، باید باور کنین که دارین خواب می بینین. با این حیله خیلی ساده و آسون شروع می کنید به پریدن، و بی این که تا مدتی فرصت فرود داشته باشین، زیر پاتون، تو چشم اندازتون، با یه دنیای دیگه سر و کار پیدا می کنین.