داستان «فیشر» درباره ی خانواده، شجاعت و جادو، مخاطبین را به وجد خواهد آورد.
دنباله ای جادویی بر کتاب «کلاع کوکی».
دنباله ای درخشان که بر جادوی اسرارآمیز دوستی حقیقی تأکید می کند.
«سرن» هر دو دستش را روی صورتش گذاشت. اولش شوکه شده بود. اما بعد عصبانی شد. آهسته گفت: «کلاغ! کجایی؟ اینجایی؟» هیچ جوابی نیامد.
دستبندی را که «توماس» برایش ساخته بود، زیر تخت در گوشه ای پر از گرد و خاک پیدا کرد، و فورا آن را دستش کرد، تا دیگر دست آن ها بهش نرسد. بعد همه ی برگ های خیس و آب کشیده را بغل بغل از پنجره ریخت بیرون و پخش شدنشان روی زمین را تماشا کرد.
بعد صدایش را شنید. صدای قارقاری عصبانی. از جایی دوردست در خانه. فوری از جایش پرید و رفت تا نگاهی بیندازد. به همه ی اتاق های طبقه ی پایین سرک کشید، اما وقتی به کلاس درس رسید و دستش را روی دستگیره گذاشت و آن را چرخاند، دید در قفل است.