اثری درخشان از جادوی زمستان.
داستانی مهیج درباره ی خانواده و احساس تعلق خاطر.
مخاطبین مشتاقانه منتظر دنباله ی این داستان خواهند بود.
«سرن» بعد از این که حمام کرد و دوباره پیراهن کهنه اش را پوشید، روی نشیمنگاه کنار پنجره ی اتاقش نشست و با چهره ای پکر و غمگین به چمنزارهای سفید چشم دوخت. پس کس دیگری اینجا نبود. نه کاپیتان «آرتور»، نه لیدی «میر» و نه «توماس».
اما چرا حرف «توماس» که شد، خانم «ویلیرز» چنان رفتار عجیبی کرد؟ انگار خیلی عصبانی شده بود. واضح بود که اسراری پشت پرده هست، وگرنه «دنزل» آن حرف را نمی زد. همه چیز خیلی عجیب بود.
از پله ها رفت پایین و به تک تک اتاق ها سر زد تا کتابخانه را پیدا کرد. از کنار در که سرک کشید فضای کتابخانه را سرد و تاریک دید، اما وقتی یکی از پرده های بلند را کنار زد تا کمی نور داخل شود، در کمال شگفتی دید که صدها و صدها کتاب در گنجه های چوبی ردیف شده اند. حق با «دنزل» بود. قطعا یک دنیا کتاب برای خواندن در اختیار داشت.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
لطفا مشخص کنید این جلد یک هست.