همان شب اولی که آمدم پیش عمه «اتل» زندگی کنم، در آشپزخانه به یک خفاش شلیک کرد. اگر جای دیگری را داشـتم که بروم، حتما همان موقع برمی گشتم فرودگاه. البته اگر دست خودم بود که تعیین کنم تابستان را کجا بگذرانم، از اول خودم را به زور نمی کشاندم اینجا.
غروب خورشید، خیابان را تاریک کرده بود و باعث می شد دلگیر به نظر بیاید؛ ولی حس می کردم «کاربن سیتی» در روز روشن هم دلگیر باشد. آن شهر با حال و هوایم جور درمی آمد.
پیراهن نخی صورتی بی ریختی پوشیده بود با پلیور کشباف پشمی که روی آرنج هایش سوراخ بود و کفش های بنددار بادوامی به پا داشت. موهای سفیدی که به نظر می آمد خودش آن ها را اصلاح کرده، ابر نامرتبی را دور سرش شکل داده بود.