سرگرم کننده، رضایت بخش، و لذتی واقعی برای طرفدران نوجوان و بزرگسال داستان های معمایی.
پایانی فوق العاده رضایت بخش و پوآرو-مانند بر داستان کارآگاه نوجوان «جانسون».
پایانی کاملا بی نقص بر مجموعه ای جذاب.
ساعت ها بود که برف می بارید و یک لحظه هم قطع نمی شد. همه جا سفیدپوش شده بود. ارتفاع برف از لبه بیرونی پنجره ها آنقدر بالا زده بود که حتی گاهی که ابرها کنار می رفتند و هوا کمی صاف می شد، از داخل ساختمان ها کوه های دوردست اطراف آن بیمارستان را نمی شد دید.
«آلبرت الینگهام» روی یک صندلی بزرگ با پوشش ابریشمی آلبالویی رنگ نشسته بود و به یک ساعت با قاب مرمر سبز رنگ که روی میز کناری اش بود و آرام آرام به تیک تاک خود ادامه می داد، نگاه می کرد.
به جز صدای ساعت و سوختن هیزم در شومینه، هیچ صدایی شنیده نمی شد. برف همچنان می بارید. انگار توده های برف قصد داشتند دنیا را در درون خود بقچه بندی کنند.