بانو یارمیلا در آن دم که با شوهر خود از خانه بیرون می رفت به او گفت: «صبر کن شارل عزیزم، باد می آید، بگذار باند چشمت را قدری محکم تر ببندم». ماخ، مستشار بلدی، ایستاد و کلاه از سر برداشت و زنش گره پارچه حریر سیاهی را که به چشم او بسته بود محکم کرد. در این بین نامه رسان پست همراه با مرد دیگری از میدان آن شهر کوچک ایالتی که سنگ فرش ناهمواری داشت، می گذشت. نامه رسان تعظیمی بلند بالا به آقا و خانم کرد و کلاه کپی» خود را به رسم احترام در دست گرفت. مرد دیگر لحظه ای مردد ماند، سپس او نیز دست به کلاه خود برد و بی آنکه لب از لب باز کند، ناخودآگاه، کلاهش را آهسته از سر برداشت. زن و شوهر تشکر کردند و رو به کوچه سرازیر شدند. تنگ غروب یکی از روزهای ماه ژوئیه بود. در ضمن راه رفتن، بانو پارمیلا به شوهر خود گفت: گوش کن شارل، آخر این مرد بیچاره است و شش بچه دارد....
آقا تهش کی کشت ماخ و؟
سبک این کتاب خیلی منحصر به فرد بود…تاریکترین زندان روایتگر ظلمتی درونی است که عقل و اراده و قوای مدرکه انسانی را به بند میکشد و در گرداب حائل خویش روح و جسم آدمی را به هلاکت میرساند.
کتاب عالی بود 👏