«ساعت دقیقا یازده شب بود. نخستین باران پائیزی چهره غبارآلوده وچرک تهرانم را با نم نم شاعرانه اش می شست. آسفالت خیابان پهن و عریضی که هتل شرایتون رادر آغوش رطوبت زده اش می فشرد سخاوتمندانه انعکاس نور فلورسنت ها را درمعرض نمایش می گذاشت. خیابان کاملا خلوت به نظرمی رسید جز چند اتومبیل گران قیمت وتاکسی های مخصوص هتل هیچ عابری به چشم نمی آمد. دراین لحظه یک مرد همراه با دختری جوان ازحلقه درشیشه ای هتل بیرون آمد. مرد سی وسه چهارساله بلندقامت وشیک پوش بود ونرمشی که مخصوص ورزشکاران رشته های مدرن ورزشی است درحرکاتش دیده می شد او با ادب و فروتنی خاص مردان امروزی دختر همراهش رابه سمت اتومبیل تویوتای شش سیلندرش هدایت کرد. دخترهمراهش هم بلند قامت و شاید دوسه سانتی متر از او کوتاه تر می زد. کشیده وظریف بود بااینکه روپوش بلندی برتن داشت تناسب اندامش برای هردختریا بانوی جوانی هم غبطه انگیز بود. بی جهت نبود که همکاران ودوستان دانشجویش در دانشکده معدن به او لقب پری داده بودند.»
لذت متن قرار بدید