سیمین روی نرده بون ایستاده بود و نگاهم می کرد. بغضم گرفته بود. معمولا این جور مواقع حرفی نمی زد. یک ساعت تموم روی پله حیاط نشسته بودم و حرکت برگ ها رو توی حوض نگاه می کردم. مامان در حالی که کفش هاش رو می پوشید زیر لب بد و بیراه می گفت. بابا سرش رو به طرف در خم کرد و رفتنش رو نگاه کرد. دختری توی ایستگاه مترو مغزش رو جلوی چشم هام زیر ریل های مترو متلاشی کرده بود...