امانوئل لویناس شهیر اعتقاد داشت فلاسفه وقتشان را بر سر مسائلی چون متافیزیک و معرفت شناسی ها تلف می کنند. او با این موضع گیری مشهود و واضح نسبت به کل تاریخ فلسفه که می تواند نقطه عزیمتی برای فلسفه سیاسی پساها باشد، هم چنین در تخالف با دیدگاه دکارتی «من می اندیشم، پس هستم» از نظریه دیگری دفاع می کند: «خویشتن خویش تنها از طریق شناخت و کشف دیگری ممکن است». آن طور که ریشارد کاپوشچینسکی در خوانش فلسفه سیاسی لویناس گفته است می توان دیدگاه او درباره «دیگری» را نقطه عطفی در تاریخ فلسفه معاصر در نظر گرفت. این مهم در عین حال می تواند به معنای تلاشی جدی در این عصر پسانیچه ای، برای خاتمه دادن به معضل گریبانگیر سیاست جهان یعنی اشکال مختلف قوم محوری و تراژدی «با دیگری» زیستن باشد.