کتاب سالتو

Salto
کتاب های قفسه ی آبی (102)
کد کتاب : 7023
شابک : 978-6002296074
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 262
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2018
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 14
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب سالتو اثر مهدی افروزمنش

کتاب سالتو "کتاب های قفسه ی آبی (102)" دومین رمان مهدی افروزمنش است. این کتاب به عنوان یک اثر داستانی بسیار تشویق شده است و نشر "چشمه" نیز آنرا منتشر کرده است. این کتاب فضایی پر التهاب را بازنمایی می کند که می تواند برای مخاطبین اثری مهیج و پر تعلیق باشد. همه شخصیت ها در این رمان به خوبی شخصیت پردازی شده اند و هرکدام به اندازه خود بار دراماتیک داستان را به دوش می کشند. روایت این رمان به گونه ای طراحی شده است که تا انتها مشخص نیست ماجرا چگونه خاتمه پیدا می کند.

مهدی افروزمنش نویسنده این کتاب که نخستین رمانش یعنی تاول، جایزه ی بهترین رمان سال جایزه ی هفت اقلیم را از آن خود کرد، در دومین رمانش به قهرمانی پرداخته که از اعماق شهر و از حوالی میدان مشهور فلاح تهران برآمده است. قهرمان او کشتی گیری فرز و تکنیکی ا ست که رمان سالتو براساس جهان او شکل می گیرد، کشتی گیری جسور که ناگهان بخت به او رو می کند و یک عشق کشتی ثروتمند تصمیم می گیرد از او حمایت کند. او مردی است مرموز و مشکوک که برای این مبارز قصه هایی دارد و این نقطه ای ا ست که از آن به بعد فضای رمان حال و هوایی جنایی معمایی پیدا می کند... افروزمنش با سال ها تجربه ی روزنامه نگاری بخش اجتماعی، توجه خاصی به انسان برآمده از تکه های تیره ی شهر دارد. او در این رمان آدم های گوناگون این شهر را مقابل این قهرمان فرز و ازهمه جا بی خبر قرار می دهد و ناچارش می کند درباره ی چیزهایی تصمیم بگیرد که بین مرگ و زندگی در نوسان اند. سالتو با روحی قصه گو و رئالیستی تلاش می کند برای مخاطب غافلگیری بزرگی رقم بزند. پسری برآمده از جنوب شهر که حالا می خواهد سلطان باشد...

کتاب سالتو

مهدی افروزمنش
مهدی افروزمنش متولد 1357 تهران، رمان‌نویس است و در سابقۀ فعالیت‌های مطبوعاتی‌اش، دبیر اجتماعی روزنامه‌های شرق، اعتماد، بهار، شهروند و فرهیختگان به چشم می‌خورد.همچنین در جشنواره مطبوعات کشور و جشنواره شهری (در سال ١٣٨٣ و ١٣٨۵)، به عنوان بهترین گزارش‌نویس معرفی شده است. رمان «تاول» او برندۀ بهترین رمان سال 1393 از موسسه هفت اقلیم است.
قسمت هایی از کتاب سالتو (لذت متن)
زانوهام می سوخت و سفیدی پام را پشنگه های خون قرمز کرده بود. از ناخن پای راستم هم انگار که شیر خراب باشد خون چکه می کرد و نمی دانستم نگاهش کنم یا نه. نمی خواستم سرم را بلند کنم. دلایل خودم را داشتم؛ از همه مهم تر غرورم بود و چشم های قرمزشده ام. یکهو صدایی داد زد «بیا نادر، پیداش کردم؛ این جاست». بم بود و جذاب، از آن هایی که انتظار داری از رادیو بشنوی، نه از توی دستشویی نمور گندگرفته ی یک سالن ورزشی زهواردررفته. باز هم سرم را بلند نکردم. شاید دستشویی را «پیدا»کرده بودند و شاید هم منظورشان کس دیگری بود. به هیچ وجه منتظر کسی نبودم و حتم به یقین کسی هم پی من نمی گشت. چند ثانیه ای صدایی نیامد. بعد در آهنی جیغی کشید و بازتر شد. دومی رسیده نرسیده گفت «پسر، تو معرکه...» ادامه ی جمله اش را خورد و بهت زده گفت «سیا، این چرا این شکلیه؟» باید سرم را بلند می کردم. با اشک چشم هام تار می دیدم شان. دومی مرد چهارشانه ی قدکوتاهی بود که موش را به دقت یک جراح از چپ به راست شانه کرده بود و کنارش سیا بود، با یک پالتو نخودی رنگ و کفش هایی که کثافت های سقف را مثل آینه نشان می داد. قد بلند و موی نقره ای کوتاه داشت که بالای صورت کشیده اش مرتب شده بود. سیا چیزی نمی گفت. دوروبرم را نگاه کردم، سه نفر بودیم. دیگر شکی نداشتم که به خاطر من آن جا بودند. نادر دستش را که به بینی اش بود برداشت و آمد سمتم. جلوم چمباتمه نشست، انگار سال هاست می شناسدم دستش را روی شانه ام گذاشت و طوری پرسید «مربیت کیه بچه؟» که فکر می کردی مجبوری جوابش را بدهی.