بغض تمام وجودم را فرا گرفته است، بلند بلند می زنم زیر گریه، خیلی بلند، مرا در آغوش می گیرد و دلداری ام می دهد، حتما فکر می کند درد دارم و یا به خاطر دوچرخه که فرمانش کمی کج شده گریه می کنم، او نمی داند من درست در همین لحظه دوست دارم آدم ویژه ای نباشم، من بستنی چوبی می خواهم، من دلم یک قایق چوبی می خواهد، من علیرضا را می خواهم، علیرضا را با مامانش می خواهم، با توپی که همین بغل عصرها پنالتی می زدیم به هم، این خانوم مهربان حتما نمی داند مامان این بار بیشتر از دو روز مانده، مامان یک هفته است که نیامده، او نمی داند من، دلم، برای مامانم، تنگ شده.