یلدا در بین دستهای روی سینه به احترام هم، خم شدنها، شما بفرمایید و والده و ابوی چطورند، وصلهی ناجوری است. آنقدر بوی الکلش زیاد است که یک آن فکر میکنم، میتواند شمعها را شعلهور کند. نزدیکم که میآید فلامینگو بزرگ و بزرگتر میشود. بالهایش را باز میکند روی سر مهمانها. پرهای صورتیاش میریزد توی گلوی من. صورتم را جمع میکنم. قلبم از سدّ قرص آرامبخش هم عبور میکند و شروع میکند با سرعت هرچه تمامتر خون را به بیراهه بردن. «منّت خدای عزّوجل» هم به کارم نمیآید.
کتاب بالماسکه فلامینگوهای سبز