بسیار خب، اجازه بده داستان را از ابتدا برایت تعریف کنم. زمانی که به سن من برسی، از مسائل عجیبی که در دنیای اطراف در حال وقوع است، آگاه خواهی شد اما قسم می خورم که در تمام عمرم این نخستین بار است که چنین چیز وحشتناکی را می دیدم.درهرصورت، تو از قبل اسم ارباب مرا می دانی، کسی که با این سرنوشت شوم روبه رو شد. بله، بله در همه ی روزنامه ها نوشته شد. شوجیرو هیراتا اسم ارباب من بود، در آن زمان چهل وشش سال داشت. البته روزنامه ها همه چیز را اشتباه بیان کردند اما حداقل دو مورد حقیقت داشت. او مدیر مدرسه ان تکنیک و یک معلم عالی و باانضباط بود. تنها ایراد او، شاید جدی بودن بیش ازحدش بود. به هرحال، چند وقت پیش حادثه ای رخ داد، ارباب و همسرش از یکدیگر جدا شدند و آن حادثه دلخراش این بود که آن زن از دنیا رفت. اسم زن او ناتسو بود. او بیست وچهار سال داشت و بیست سال از استاد جوانتر بود. آن معشوقه درست همانطور که در روزنامه ها گفته شده بود، یک بانوی باشکوه؛ بسیار جذاب و به همان اندازه خوش قلب بود. شاید نباید به این اشاره کنم، دو سال قبل، این پیرمردی که با او صحبت می کنی، شغلش را به عنوان سرایدار مدرسه از دست داد اما به عنوان پیشخدمت محل مسکونی استخدام شد. من بعدا از یکی از کنیزان شنیدم که همه ی این کارها را آن معشوقه برای من کرد. چطور بیان کنم، ارباب در کارهایش مقداری هوسران بود اما آن معشوقه درست همان چیزی بود که از دختر یک خانواده اصیل انتظار داری، سخاوتمند و برازنده. به این دلیل بود که استاد و معشوقه اش حتی یک بار هم با یکدیگر دعوا نکردند.