هشتمی در یک شهر شلوغ با مادر بیمارش زندگی می کرد، او صبح تا غروب در خیابان های شلوغ شهر، روزنامه می فروخت تا پول دارو و غذای مادر مریضش را تهیه کند. در یک شب سرد زمستانی، مادر هشتمی حالش خیلی خیلی بد شد. هشتمی که خیلی نگران شده بود با سرعت رفت و یک دکتر برای مادرش آورد و...