صبح دل انگیزی بود. "دیده بان کوچک" بر شن های نمناک ساحل نشسته بود و به آواز دریای مهربان گوش می داد. مرغان دریایی در هوای شرجی بال می زدند و سرودی دسته جمعی را به آواز بلند می خواندند. دوست قدیمی او "لاک پشت کله عقابی" در کنار دیده بان کوچک نشسته بود. آن دو از دیدن آن همه زیبایی در پوست خود نمی گنجیدند. لاک پشت پیر لبخند می زد. امواج خروشان به ساحل زیبا پناه می آوردند، صدف های سفید و درخشان را به آن دو هدیه می کردند و باز به آغوش دریا برمی گشتندو ...