صبح اولین روز بهاری بود که"دیده بان کوچک" از خواب ناز بیدار شد. از کلبه ی جنگلی بیرون رفت و در هوای پاک جنگل نفس عمیقی کشید. چلچله های مهاجر از سفر زمستانی خود برگشته بودند. سهره های سینه سرخ آوازه خوان، نغمه سرایی می کردند و چکاوک های جنگلی از این شاخه به آن شاخه می پریدند. دیده بان کوچک از دیدن این همه زیبایی احساس خوشبختی کرد. "دلیجه" بر بلند ترین درخت افرای جنگل در آشیانه اش نشسته بود. آشیانه او فنجان کوچکی بود که آن را با خزه های خشکیده موی اسب پر کرده بود و ...
کتاب راز جنگل مهربان