"دیده بان کوچک" پشت پنجره ی کلبه اش ایستاد و به آسمان خیره شد. آسمان تیره و خاکستری بود. روزگاری در زمان های گذشته، آسمان دهکده آبی بود. اما حالا ... دیده بان کوچک چشم هایش را بست و به روزگار خوش گذشته فکر کرد. ابر های سفید بر گندمزار های طلایی سایه می انداختند. مردم دهکده از تماشای درختان راش و پیچک سیر نمی شدند. قمری ها آواز می خواندند و سهره های سینه سرخ به درختان توت نوک می زدند. دیده بان کوچک هر صبح برای کبوتران سفید دهکده دانه می پاشید و به کوه های سر به فلک کشیده که با قله های سفید خود نمایی می کردند سلام می داد و ...