من شتری زحمتکش و پر طاقت بودم و از ابتدای جوانی تا دوره پیری و ناتوانی به صاحبم خدمت کردم. روزی از روزها، شنیدم که صاحبم می خواهد مرا بکشد. او به خانواده اش می گفت: این شتر دیگر به درد کار کردن و شیردادن نمی خورد. باید هرچه زودتر این حیوان را بکشم و از گوشتش استفاده کنیم. با شنیدن این سخن، ترس و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت و به فکر چاره افتادم، ولی چیزی به ذهنم نمی رسید. بالاخره، در یکی از روزها، در حالی که از کوچه ای عبور می کردم، پیامبر خدا را دیدم. آن حضرت به همراه چند نفر از یارانش در گوشه ای نشسته بود. در همان جا به ذهنم آمد که نزد رسول اکرم صلی الله علیه و آله بروم و موضوع را با ایشان در میان بگذارم. چون نزدیک آن حضرت رسیدم، ناله های عاجزانه ای سر دادم و با زبان خودم موضوع را بیان نمودم. در همین حال، چند بار سرم را به زمین گذاشتم. کسانی که در کنار پیامبر بودند، از ناله ها و حرکت های من شگفت زده شدند و به رسول خدا گفتند: یا رسول الله، شتر در برابر شما سجده می کند! اگر چنین است ما هم باید سجده کنیم. وقتی یک حیوان چنین کاری انجام می دهد، شایسته است ما نیز انجام بدهیم.
رسول اکرم پاسخ داد: سجده مخصوص خداوند است و هیچ کس و هیچ موجودی نباید در برابر کسی غیر از خدا سجده کند. این شتر سجده نمی کند، بلکه از صاحبش شکایت می کند و می گوید که یک عمر برای او کار کرده است، ولی اکنون قصد کشتنش را دارد. اکنون باید به شکایت این شتر توجه کرد. کسی برود و صاحب این شتر را بیاورد.
بعد از آنکه صاحبم در آن جا حاضر شد، رسول اکرم موضوع را از ایشان پرسید. او پاسخ داد: یا رسول الله، شتر راست می گوید. من به خاطر مهمانی و جشنی که در پیش دارم، می خواستم این حیوان پیر و ناتوان را بکشم و از گوشتش بهره ببرم؛ ولی اکنون که نزد شما شکایت کرده و این واقعه پیش آمده است، دیگر او را نمی کشم و با اینکه شتر مذکور پیر و ضعیف می باشد، ولی تا پایان عمرش نگه می دارم و برایش آب و خوراکی می دهم. بدین ترتیب، با عنایت رسول اکرم از مرگی که گمان می کردم ستمگرانه است، نجات یافتم.