نس سرش را تکان داد و لبخند زد. گفت برو و کاری که لازم است انجام بده عشق من. این شغل تو است و باید بروی. نیازی نیست که نگران من باشی. بیل گفت اما نگرانم. باید کنارت بمانم. نس بار دیگر سرش را تکان داد و گفت باید بروی عشق من. این کار تو است. شغلی که غذا برای میز ما مهیا می کند. شغلی که باعث می شود سقفی روی سر داشته باشیم. کار است. بیل گفت می دانم عشق من. می دانم که شغل من است اما من را از تو و مراقبت بودن دور می کند. این درست نیست، این نمی تواند درست باشد. نس گفت اما دخترها حواسشان به من هست. پس نیازی به حضور تو نیست عشق من. تنها جلوی دست و پا خواهی بود. بیل گفت شاید این دفعه باشند اما دفعه بعد چه. اوقات دیگری هست که این جا نباشم. همیشه در حال کار هستم و هیچ وقت پیشت نخواهم بود. وقتی به من نیاز داری و وقتی که لازم است پیشت باشم. می دانم که لازم است. نباید از تو غافل باشم. می دانم که باید کنارت باشم عشق من. نس خندید و گفت دیگر داری مزخرف می گویی. مزخرف زیاد عشق من. هرگز در تمام زندگی احساس نکرده ام که از من غافل شده ای. باورم کن. حتی یک بار.
کاری به این کتاب ندارم.چرا اینقدر سمت سیاهها غش میکنی مردک؟ خودت رو ماندلا فرض کردی مردک الدنگ؟
مرسی عالی بود از مترجم خوب این کتاب هم تشکر میکنم واقعا کار ترجمه حرف نداشت .