دیروز برای واکسن نه ماهگی بچه رفتیم. وقتی پرستار آمد من دور شدم و آن سوی تخت ایستادم؛ جایی که بچه، من را نمی دید. شروع کرد به گریه کردن. نزدیکش شدم و گفتم: گریه نکن من اینجام. بعد به این جمله فکر کردم که در این نه ماه چقدر در موقعیت های گوناگون تکرارش کرده ام. «نترس من اینجام. جیغ نزن من اینجام. بهونه نگیر من اینجام… ». اینجا بودن، در این نه ماه تبدیل به یک قسمت جدایی ناپذیر از هویتم به عنوان یک تازه مادر شده بود. متوجه شدم از وقتی مامان شده ام قطعیت «اینجا بودن» مثل یک بند ناف قطور و قوی، تمام زندگی ام را دربر گرفته است. (راستی نوشته ای با همین عنوان به قلم گیتی صفرزاده را با فشار دادن این بند ناف آبی می توانید بخوانید.) فکر کردم اگر من اینجا نباشم چطور؟ به هرحال رسم روزگار این چنین است که قرار نیست من همیشه اینجا باشم. در این لحظه نویسنده هایی را دیدم لرزان و ترس خورده بعد از مرگ مادرهایشان. خاطرات، سوگواری های مقطعی و کوتاه و بلند، تکه پاره ها، یادداشت هایی برای گذر کردن و روایت های تلخ و شیرین و… قریب به اتفاقشان اشاره کرده اند که چه بیهوده است این نوشتن ها به خیال رهایی یافتن از این غم زنده و این غیاب تا همیشه جاندار… با این حال، تنها مأمن را ادبیات یافته اند و به نوشتن ادمه داده اند. در این نوشته ی کوتاه نگاهی به کتاب هایی می اندازیم از گوشه کنار دنیا (آلمان، بلژیک، فرانسه، ایران) که در آن ها مادران، مرده اند اما قطعا زنده ترین مردگان همیشه همان ها بوده اند.