کتاب پدر عشق و پسر

Father, Love and Boy
کد کتاب : 7764
شابک : 978-9643373290
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 88
سال انتشار شمسی : 1403
سال انتشار میلادی : 2013
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 171
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب پدر عشق و پسر اثر سید مهدی شجاعی

پدر عشق و پسر نوشته ی سید مهدی شجاعی است که دیپلم افتخار چهارمین جشنواره کودک و نوجوان کانون پرورش کودکان و نوجوانان را کسب نمود. نویسنده ای که عموما رویداد های مذهبی را در قالب داستانی می نویسد. نویسنده در این کتاب زندگی "علی بن حسین بن علی بن ابی طالب" که بیشتر با نام علی اکبر شناخته می شود را از زبان عقاب، اسب ایشان، روایت می کند. عقاب در ده بخش که هر بخش یک مجلس نامیده شده، آنچه را از ابتدا یعنی قبل از به دنیا آمدن حضرت علی اکبر تا ماجرای شهادت ایشان در واقعه ی عاشورا را برای لیلی بنت ابی مرّه مادر آن حضرت بازگو می کند. کتاب اصل اتفاقات را از منابع تاریخی اخذ کرده و آنها را پرداخته است، این منابع در انتهای کتاب ذکر شده اند. نثر کتاب روان و سوزناک و احساسی است و به خوبی توانسته است واقعه ی کربلا را از زاویه ای متفاوت بازگو کند. شجاعی در انتخاب موضوع کتابش هوشمندانه عمل کرده و به زندگی شخصی پرداخته که در گربلا نقش پررنگی داشته اما کمتر به آن پرداخته شده است. یکی از ویژگی های این کتاب پرهیز نویسنده از اغراق و گزافه گویی است و سعی نکرده تا با استفاده از احساسات خواننده داستانی گیرا اما غیر واقعی بنویسد. از نکات جالب دیگر این کتاب این است که مشتمل بر 10 مجلس می باشد متناسب با دهه محرم و اینکه در شب هشتم که بزرگداشت حضرت علی اکبر (ع) می باشد مجلس هشتم هم به ضربت خوردن آن حضرت اختصاص یافته است.

کتاب پدر عشق و پسر

سید مهدی شجاعی
سید مهدی شجاعی در سال ۱۳۳۹ در تهران به دنیا آمد و هفده سال بعد با دیپلم ریاضی، برای ادامه تحصیل در رشته تئاتر وارد دانشکده هنرهای دراماتیک شد. او در بدو ورود به دانشکده، گرایش کارگردانی تئاتر را برگزید و حدود سه سال نیز با همین گرایش پیش رفت و عموم واحدهای کارگردانی را پشت سر گذارد. در این زمان که به سن بیست سالگی رسیده بود، از میان مسیرهای مختلف پیش رو، نویسندگی را به عنوان حرفه برگزید. به همین جهت از رشته کارگردانی به نمایشنامه نویسی و ادبیات دراماتیک تغییر جهت داد و همچنین با اعلام انصراف ...
قسمت هایی از کتاب پدر عشق و پسر (لذت متن)
دشمن درست محاسبه کرده بود. در بیابان برهوت، در کویر لم یزرع که خورشید به خاک چسبیده است، که از آسمان حرارت می بارد و از زمین آتش می جوشد، تشنگی آبدیده ترین فولادها را هم ذوب می کند. عطش، سخت ترین اراده هارا هم به سستی می کشد. نیاز، آهنین ترین ایمان هارا هم نرم می کند. اما یک چیز را فقط دشمن نفهمده بود و آن اینکه جنس این ایمانها، جنس این عزمها و اراده ها با جنس همه ی ایمانها و عزمها و اراده ها متفاوت بود.

علی، آشکارا سبک تر شده بود. من که حامل او بودم و مرکب و مرکوب او، به وضوح این سبکی را در می یافتم. پیش از این احساس می کردم که علی بر من نشسته است با یک سلسه از حلقه های سنگین رنجیر. علی بر من نشسته است با یک سلسله کوه. اگر چه سخت نبود، اگر چه به خاطر علی همه چیز آسان می نمود، اما متفاوت بود. اکنون احساس می کردم که پرنده ای بر من نشسته است به همان بی وزنی و سبکبالی. گفت :«بچرخیم» و من از خدا می خواستم. و با خود شروع کرد به ترنم این عبارات. ترنمی که آرام آرام، جوهره اش بیشتر شد و رنگ رجز به خود گرفت :«اکنون زمین و زمان جان می دهد برای جنگیدن. حالیا پرده ها کنار رفته است. مصداق ها آشکار شده است و حقیقت رخ نموده است. بیایید! پیش بیایید که من عقبگرد نیاموخته ام. تا بدن های شما هست، غلاف، به چه کار می آید؟!» او اگر چه این چنین می گفت، اما احساس من این بودکه این بار برای جنگیدن نیامده است؛ آمده است برای کشته شدن. جنازه ها را از زمین برچیده بودند، اما خون همچنان بر سطح میدان دلمه بسته بود. خون بسان اسفنجی شده بود که اگر چه به چشم جامد می آمد، ولی وقتی بر آن پا می نهادی خون تازه از زیر آن ترشح می کرد. آفتاب درست در وسط آسمان، نه، درست در وسط میدان بر زمین نشسته بود. هرم گرما پلک چشم ها را هم می سوزاند. نه فقط دهان که حتی مجاری بینی ام هم از شدت عطش خشک شده بود. احساس می کردم که خون به زحمت در لابلای رگ هایم راه باز می کند. اما علی به گمانم دیگر تشنه نبود. اسب اگر حال و روز سوارش را نفهمد که اسب نیست. آن عقیقی که او مکیده بود، به آن چشم های که او دهان سپرده بود، بر آن جامی که او لب زده بود و گذاشته بود و برنداشته بود، در پس آنچه نوش کرده بود، تشنگی دیگر معنا نداشت. آنچه او اکنون داشت، شادمانی و طربی غیرقابل وصف بود. حال او آسمان تا زمین با میدان اول تفاوت می کرد. تفاوتی میان مبارزه و معانقه. تفاوتی میان ستیز و معاشقه. این حال خوشش مرا نیز به وجد آورده بود. چرخ می زدیم. شمشیر آخته اش با تمام شانه و کتف، در هوا می چرخید، اما گردن هیچ گردنکشی داوطلب تماس با این شمشیر نمی شد.