اکنون آن قدر بی خویش شده ای که نه صف فشرده دشمنان را در مقابلت می بینی و نه حضور زنان و دختران را در کنارت احساس می کنی. در کنار پیکر حسینت زانو می زنی و همچنان زبان می گیری: پدرم فدای آن که در یک دوشنبه، تمام هستی و سپاهش غارت و گسسته شد. پدرم فدای آن که عمود خیمه اش شکسته شد. پدرم فدای آن که سفر نرفته تا چشم به بازگشتش باشد و مجروح نگشته تا امید به مداوایش برود. پدرم فدای آن که جان من فدای اوست. پدرم فدای آن که غمگین درگذشت. پدرم فدای آن که تشنه جان سپرد. پدرم فدای آن که محاسنش غرق خون است. پدرم فدای آن که جدش محمد مصطفاست، جدش فرستاده ی خداست. پدرم فدای آن که فرزند پیامبر هدایت، فرزند خدیجه کبراست، فرزند علی مرتضاست، یادگار فاطمه زهراست.
صدای ضجه دوست و دشمن، زمین و آسمان را برمی دارد. زنان و فرزندان که تاکنون فقط سکوت و صبوری و تسلی تو را دیده اند، با نوحه گری جانسوزت بهانه ای می یابد تا سیر گریه کنند و عقده های دلشان را بگشایند. از اینکه می بینی دشمن قتاله ی سنگدل هم گریه می کند، اصلا تعجب نمی کنی، چرا که به وضوح، ضجه ی زمین را می شنوی، اشک اشیا را مشاهده می کنی، گریه ی آسمان را می بینی، نوحه سنگ و خاک و باد و کویر را احساس می کنی و حتی می بینی که اسب های دشمن آن چنان گریه می کنند که سم هاشان از اشک چشم هاشان تر می شود. ولوله ای به پا کرده ای در عالم، زینب! هیچ کس نمی توانست تصور کند که این زینب استقامت اگر بخواهد در مصیبت برادرش نوحه گری کند، چنان آتشی به جان عالم و آدم می افکند که اشک عرش را در می آورد و دل سنگین دشمن را می لرزاند. اما این وضع، نباید ادامه بیابد که اگر بیابد، دمی دیگر آب در لانه ی دشمن می افتد و سامان بخشیدن سپاه را برای عمر سعد مشکل می کند.
پس عمر سعد به کسی که کنار او ایستاده، فرمان می دهد: برو و این زن را از سر جنازه ها بران! تو این دستور عمر سعد را نمی شنوی. فقط ناگهان ضربه ی تازیانه و غلاف شمشیر را بر بازو و پهلوی خود احساس می کنی آن چنان که تا اعماق جگرت تیر می کشد، بند بند تنت از هم می گسلد و فریاد یا زهرایت به آسمان می رود.