یک ساعت گذشت، دو ساعت گذشت. بزی بزغاله بازی کرد و بازی کرد ولی یکدفعه به یاد بزی با و علفهای تازه، بزی ما و گلهای رنگارنگ افتاد و دلش برای آنها تنگ شد. ایستاد و به این طرف نگاه کرد، چیزی ندید، به آن طرف نگاه کرد، هیچی ندید، هرچه نگاه کرد و نگاه کرد خانه شان را هم ندید. بعد ترسید و مع مع گریه کرد گفت:«من گم شده ام، من گم شده ام.»
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟