چشمش به خیابان شب زده بود و گوشش به صدای خوش موسیقی که همان دم از رادیو در حال پخش بود کمی زیادش کرد و نوای غمگین خواننده در تار و پود وجودش عجین گشت. پشت چراغ قرمز که متوقف شد صدای زنگ موبایل وادارش کرد صدای رادیو را کم کند و با صدای گرافته ای جواب داد: - بله؟ و...
اتومبیلش را گوشه ای پارک کرد و مسیر سربالایی دربند را پیاده طی کرد. باران نم نم می بارید و بوی بهاری از راه نیامده را ارمغان می داد. یقه ی اورکتش را جلو کشید. دختر و پسر جوانی دست در دست هم از کنارش گذشتند و یاد نیلوفر باز هم آتش به جانش کشید. با او همین جا آشنا شد. خاطرات تلخ و شیرین گذشته به ذهنش هجوم آورد و یاد شب قبل. آخرین دیدار. ساعتی بعد خسته از پرسه زدن های بی هدف، وقتی مشفق تماس گرفت و با لحن شوخ همیشگی اش بدقولی دیشب را یادآور شد، جز عذرخواهی سرد و بی روح حرفی برای گفتن نداشت. خودش را گم کرده بود و انگار که همه ی باورهایش را....