نی نی دختری یک تخم مرغ داشت. آهسته گفت: «کاشکی می شد جوجه بشی؛ یک جوجه ی اشی مشی.» یکدفعه اجی مجی با یک عصای کج کجی اومد و گفت: «من اومدم. هر چی بخواهی، بلدم. همین الآن با این عصا، یک جوجه می دم به شما.» اجی مجی عصایش را تکان داد و گفت: «اجی مجی... اجی مجی...» تخم مرغ شکست ترق تاراق. از توی اون بیرون پرید یک خروس بداخلاق. نی نی دختری از نوک خروسه ترسید. دوید و دوید. به اتاق رسید. اجی مجی چه کار کرد؟ یواشکی فرار کرد...