نی نی پسری با آدم آهنی بازی می کرد. با خودش گفت: من نمی خوام نی نی باشم. کاش آدم آهنی باشم. اجی مجی با یک عصای کج کجی اومد و گفت: «من اومدم. هر چه بخواهی، بلدم. با این عصا، زودی نی نی، می شه یک آدم آهنی.» اجی مجی عصایش را تکان داد و گفت: «اجی مجی... اجی مجی...» اما چی شد؟ نی نی پسری یک آدم ژله ای پیچ پیچی شد. هلهله شد. ولوله شد. دستا و پاهاش ژله شد. کله و موهاش ژله شد. راه که می رفت یواش یواش، می لرزیدن دست و پاهاش. اجی مجی چه کار کرد؟ یواشکی فرار کرد. نی نی دوباره کم کم، شد سفت و صاف و محکم...